فصل کاشتن گذشت
ای پر از جوانه و خاک
از کجای دست رود
می توان خرید
مشت آب پاک را
تا تو باور کنی
پیام های خفته درجوانه را ...
*
نیزه های نعره ی روح خسته و شکسته ی
یک جوانه در سپیده دم
قلب `اعتراف` را شهید می کند :
- `سرد می شود
لحظه های آهنین و داغ ما
در میان جوی های آب هرز
چکه ی غلیظ سرخ خونمان
ماهی صبور حوض های خانگی ست ...`
*
فصل انفجار خاک خواب رفت
رعد های بی صدا
فتح کرده اند
آسمان کاغذی شهر ما
و جوانه ها
با تمامی سپید وسعت وجودشان
در میان جنگل فریب شهر ، غرق گشته اند :
`ماچ و بوس` ، `باد` و کاغذ شعار
`خوب زیستن` !
نورهای کاذب درون کوی شهر
یا نئون های خوشگل و تمیز و دل فریب
`هفت رنگ` !
دودهای مشمئز کننده ،
ساق های `خوش تراش` !
شیشه های الکل سپید
و هزار اختگی
و هزار اختگی ...
*
فصل کاشتن گذشت
ای رفیق روستا
ای که بوی شهر مست می کند تو را
هر سلام
خداحافظی است ...
شهر ها همه ، روح خستگی ست
ما پیامبر عفونتیم
و رسالتی بدون هاله ،
بدون حرف و آیه
بر خیال آب ها نوشته ایم ...
*
ای رفیق روستا
فصل کاشتن گذشت
فصل انفجار خاک
خواب رفت ...